loading...

و اکنون اینجا..گاهی. من همیشه تو

من از تصور نبودنت روشونه تو گریه میکنم

بازدید : 218
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 6:37

بازدید : 316
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 6:37

نمیدونم چجوری باید حرفای ذهنمو

خالی کنم...چی بگم اصلا

امامیدونم که گاهی اوقات

بعضی وقتا دلت میخواد‌ی پتک

برداری و بکوبی به در و دیوار

تا دق دلت رو خالی کنی

دلت میخواد انقد داد بزنی

تا صدای درونت گوش همه مردمو

کر کنه..

چرا؟

سوال بزرگ بی جواب ذهن من

من‌ی چیز خواستم

اینکه یک نفر

فقط یک نفر باشه

که تو هر حالتم‌‌‌...اگه خوبم

اگه بدم...اگه خوشحال ترینم

اگه ناراحت ترینم

اگه همه اینا هستم

فقط باشه

بدون هیچ حرفی

یکی که به ساز دل من کوک باشه

نره...بمونه

دستمو بگیره و قلبمو لمس کنه

مجبورم به تحمل یک جای خالی

جای خالی که اگر الان پر میشد

تمام غصه‌های من پر میکشیدن به

شهر خیلی خیلی دور

اما حالا که خالیه

حالا که باید زانوهامو بغل کنم

و زل بزنم به اون جای خالی

و با حسرت نگاه کنمش

نمیدونم بعدش چی بشه

نمیدونم من چجوری بشم

اره من از خودم میترسم

ازدلی که سنگ بشه میترسم

از احساسی که با یه شلیک نابود بشه میترسم

من از خودم برای اینده این جای خالی

خیلی میترسم

خدایا کمکم کن

گره کورمو خودت باز کن

من کشیدم کنار

سپردم به خودت

توکلت و علی الله

جدول بازیها و آنالیز مسابقه نشاط و نود 15 تایی شماره 271 – جمعه 23 آبان
بازدید : 298
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 15:37

خدایا..

بازم چشمامو میبندم

بازم تحمل میکنم

بازم میگم این نیز بگذرد

خدایا

همه زندگی من گذشت

بدون اینکه من ذره‌‌‌ای ازش بفهمم

حواست باشه

دلم یه خواب میخواد

تا فقط از این دنیا کنده بشم

ی خواب طولانی

لب به لب
بازدید : 327
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 15:37

این روزا حالم بده..از حجم افکار رسوب شده

فکرایی که خیلی سعی کردم به زبون بیارمشون

اما هیچوقت نتونستم..یا اگر هم گفتم تنها چیزی که

نصیبم شده بی اعتنایی بوده و جوابای صد من یه غاز

من..بهاره..دختری که اگه حرف نمیزد خون خونشو میخورد

دختری که دنبال گوش بود برای گفتن حرفاش

الان فقط میریزه تو خودش

دیگه کار از همه چی گذشته

باید اوار برداری بشه تا یکی بفهمه اون ته چی میگذره

امیر اون روز بهم گفت چند روزه خوشحالم نکردی

چجوری امیرم

چجوری خوشحالت کنم وقتی حالم از زمین و زمان خرابه

چجوری این کا سخت رو انجام بدم

اونم از راه دور...سختر تره

گفت چرا نمیپذیری

چجوری بپذیرم

من حرف زور حالیم نیست

نمیتونم

تنها چیزی که نمیتونم قبول کنم همینه

نمیتونم‌ی سری تبعیض‌هارو قبول کنم

نمیتونم با یک سری حرفا کنار بیام

بهم گفت تو اون دختری نیسی که من روز اول باهاش اشنا شدم

اره نیستم

میدونم نیستم

میدونم ناراحتت میکنم

میدونم وبلاگم که برای تو زدم زیاد رنگ و بوی تورو نداره

همه اینارو میدونم

اما تو بهم نگو

خیلی نیاز دارم یه مدت تو حال خودم باشم

اینکه هیچکس به کارم کاری نداشته باشه

فکر میکردم اگه از خونه برم بیرون بهتره

اما دیدم نه...نیست

خونه و تنهایی بهترین ارامش منه

دیگه با جایی رفتن حالم خوب نمیشه

من زمانی حالم خوب میشه که به چیزی که میخوام برسم

و از خوشحالی اشک بریزم

تا اون موقع هم یا اوضاعم همینجوری میمونه

و اکتفا میکنم به لبخند زوری تا مجبور به توضیح نباشم

یا خدا بیشتر از بقیه مواقع در حقم خدایی میکنه و حالمو خودش خوب میکنه

همین

لب به لب
بازدید : 327
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 17:37

هیچ اتفاق بدی نیفتاده هیچی

فقط حالم گرفتس دلم یه هیجان خوب و مثبت جدید میخواد

الان که فکر میکنم تمام مشکلاتم از بابام نشات میگیره

خدایا از من که گذشت اما خودت‌ی کاری کن که پدر‌ها بفهمن دختر‌ها هم انسانن

نیاز به تنهایی دارن

نیاز به تفریح دارن

نیاز به دوست دارن

نیاز به گشتن با همون دوستا دارن

نیاز به حال خوب دارن

نیاز به همه چی دارن

خستم از این همه روزای تکراری

دلم میخواد برم خونه عمه الهام

اما قطعا برای رفتن به اونجا باید با بابام

کلی سروکله بزنم

چون خونشون هفت تیره و با دوتا اتوبوس و مترو باید برم

و ازونجایی که مامانم سر کاره و بابام هم همینطور

قطعا نمیزاره تنها برم

خیر سرم بیست سالمه

بعد حسام با 14 سال سن پامبشه از اینجا تا حرم پیاده میره

خدایا

ممنونم ازت

سلامت معنوي: روز جمعه، شانزدهم آبانماه 1399
بازدید : 203
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 17:37

بازدید : 309
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 17:37

سلام خداجون:

خیلی وقته این مدلی باهات حرف نزدم..خدایا خیلی حرف دارم باهات...امروز رفتم حرک اما نمیدونم چرا از امام رضا دلگیرم...خدایا خیلی ناگهانی به گنبد نگاه کردم و گفتم یا امام حسین..اصلا یه لحظه خودم هنگ کردم..یاد اون پسری افتادم که بابام کیفشو پیدا کرده بود انقد عشق امام حسین بود که توی نامه‌هاش به داداشش نوشته بود باورت میشه رو به رو ضریح وایسادم گفتم السلام و علیک یا ابا عبدالله...خدایا امروز به جای اینکه مثل همیشه یه عالمه دعا و زیارت نامه بخونم فقط نشستم تو صحن انقلاب جلو گنبد و با امام رضا حرف زدم..ازش دلگیرم و و نمیدونم چرا خودش بیاد دلگیریمو رفع کنه...خدایا من به حال خوب نیاز دارم کمکم کن..میدونم میدونم این مدلی نگاهم نکن میدونم خیلی کمک کردی قشنگ حضورت رو کنارم احساس میکنم اما خدایا من طمع کارم کمک بیشتری میخوام ازت..بابت تمام کمک‌هاتم ازت ممنونم..خدایا ارومم کن..همون الابذکرالله تطمعن القلوب...خدایا حالمو خوب کن...خیلی دوست دارم خداجونم

سلامت معنوي: روز جمعه، شانزدهم آبانماه 1399
بازدید : 234
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 12:37

چند شب پیش سر یک موضوعی با عمم

توی گروه خانوادگی بحث کردم نه اینکه

بهش بی احترامی‌کنم نه اما خب حرفاش منطق جالبی نداشت

و داشت کاسه داغتر از اش میشد و من جوابشو با دلیل و برهان میدادم

اخرشم یک حرفی خیلی چرت زد که من ناراحت شدم و یک پیام

طولانی نوشتم و ارسال کردم توی گروه و دیگه هم هرچی نوشت جوابشو ندادم

یک وبلاگ برای عمم درست کردم به عنوان کادوی تولدش و فرستادم تو گروه

پسر عمم نوشت قدیمی‌شده و یک جواب بهش دادم که دهنشو بست

نمیدونم چرا اما تازگیا خیلی تلخ شدم

میدونم شاید حرفم طرفو ناراحت کنه حرفم

اما ترجیح میدم به اینکه بعدا مدتها توی ذهنم

باهاش بجنگم و حسرت بخورم کاش در جوابش همچین چیزی میگفتم

و قشنگ جوابشو میدم که دهنشو ببنده

برامم فرقی نمیکنه کی باشه

خدایا خودت منو یاری کن تا ناراحت نکنم کسیو..امین

دریا مبرّا از پلیدی‌ست
بازدید : 292
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 12:37

امشب داداشم داشت برگه‌های دفتر خاطرشو میکند

بهش گفتم نکن بعدا میبینی برات خاطره میشه

گفت الکی نوشتم گفتم ایرادی نداره بزرگ میشی میخونی میخندی

اما همچنان به کارش ادامه داد

یادم اومد از دفتر خاطره‌های خودم اولین دفتر خاطره‌‌‌ای که داشتم کلاس سوم

بودم که دوستام و معلمام میدادم مینوشتن برام

کلاس هشتم که رسیدم اولین دفت رخاطره‌‌‌ای بود که خودم می‌نوشتم

و بعد‌ها سر یک جریاناتی کلا برگه‌هاشو پاره کردمو سوزوندمش

دفتر خاطره بعدیمو که برداشتم هنوز دارمش

دفتر‌هامو با تموم شدن سال عوض می‌کردم

الان چخارتا دفتر خاطره دارم که این اخری سه سال زندگیمو

توش نوشتم و تقریبا همه احساساتم و زندگیم توی اون دفتره

هروفت مردم باید بدم بسوزوننش

اما الان خیلی وقته نمینویسم

همه خاطره‌هامم این مدلی شروع میشد:

تاریخ

ساعت و روز

و سلام خداجون

اون دفتر‌ها تقریبا همه حرف‌های من با خداست

شب‌هایی که تنها بودم و کسی نبود من خودمو توی اون دفتر‌ها خالی

میکردم و اون دفتر‌ها همه زندگی من بود

حس میکردم خدا نشسته رو به روم و داره با لبخند به

حرفای من گوش میده

و چقدر بعد نوشتن اروم میشدم

اما الان خیلی وقته ننوشتم

خیلی وقتی قلم نگرفتم دستم تا بنویسم سلام خداجون

دلم براش تنگ شده

شاید هم بازم بنویسم همونجا چون به اینجا اعتباری نیس

میترسم پاک بشه

ولی اگر خاطره‌هام پاک بشه

انگار من حافظمو از دست دادم

دلم میخواد دوباره براش بنویسم

و دوباره با لبخند به حرفام گوش بده

سلام خداجون.

دریا مبرّا از پلیدی‌ست

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی