loading...

و اکنون اینجا..گاهی. من همیشه تو

من از تصور نبودنت روشونه تو گریه میکنم

بازدید : 340
دوشنبه 27 مهر 1399 زمان : 22:37

الان که دارماینو مینویسم حالم به شدت بده...صفحه مانیتور رو تار میبینم..تنها دلخوشیم مامانم بود که فکر میکردم پشتم هست..اما نیست..خدایا پاتو گذاشتی رو خرخره من داری فشار میدی..تا کجا میخوای پیش بری؟؟؟تا جایی که به فکر خودکشی بیفتم؟؟من دیگه حوصله قوی بودن ندارم..من دیگه خسته شدم اره میخوام جا بزنم میخوام پایان بدم به این زندگی لعنتی که فقط دارم توش عذاب میکشم..میخوام تموم کنم همه چیو..میخوام همه چیمو بزارم پشت سرم ارزوهام و عشقمو بزارم پشت سرم بیام پیش خودت ببینم چرا داری باهام این کارو میکنی؟؟چرا اخه چرا؟؟ته بدبختیمه الان تو‌ی اتاق نشستم و دارم اشک میریزم نه میتونم داد بزنم نه میتونم از خونه برم بیرون هیچ غلطی نمیتونم بکنم... خب لامصب منم از این زندگی سهم دارم..اگه قرار بود انقد بدبختی بکشم چرا اصن منو افریدی؟؟کاش همون موقع به دنیا اومدنم دورو بریامو تو ناامید بودن میزاشتی و زنده نمیموندم...کاش...کاش دستگاه‌‌ان‌ای سیو خراب میشد و اکسیژن بهم نمیرسید...اشکال نداره خودم کارو تموم میکنم...وقتی ته همه حرفاشون میرسه به همین بودن...وقتی ارزوهامو تو دستاشون مچاله میکنن جلوی خودم میندازن زیر پاشون له میکنن...مگه زندگی من برای اونا مهمه که زندگی و نگرانی اونا برای من مهم باشه؟؟همه ملت اطرافیانشون یه بلایی سرشون میارن که زندگی نا امید میشن من خانوادم این کارو باهام میکنن ...هرچی فکر میکنم من خانواده‌‌‌ای نداشتم ...اون‌ها هیچوقت با جون و دل منو توی رسیدن به خواسته‌هام کمکم نکردن...هیچوقت....همیشه زور زدم همیشه اشک ریختم همیشه غصه خوردم...بسه دیگه بسه..دیگه خسته شدم...حتی اجازه نمیدن برم دانشگاه ببینم جریانش چیه..چطوریه..حتی فرصت نمیدن خودمو بالا بکشم...چرا لعنتیا..چرا بهم فرصت زندگی نمیدین...منم میخوام زندگی کنم...خدایا خست شدم...خسته شدم از این همه بدبختی و درد...خسته شدم...خدایا...به چی قسمت بدم خلاصم کنی..به چی قسمت بدم؟؟خدایا کمکم کن...خدایا یا خودت منو ببر یا خودم میام پیشت قسم میخورم...به خودت قسم میخورم جونمو نگیری خودم میام پیشت...هیچ ابزاری تهدیدی ندارم براشون به غیر از جونم...تنها همین مونده..سر همین معامله میکنم...فردا که با خوردن این قرصا جسم بی جونمو دیدن میفهمن نباید باهام این کارو میکردن..میفهمن نباید سر زندگیم تنها تصمیم میگرفتن...چقدر ترس داره..اما مرگ یه بار شیون هم یه بار...من فردا یا میمیرم یا فقط بیهوش میشم...هرچند اگر بیهوش بشم و به هوش بیام زندگیم از اینم سختتر میشه اما به ارامش چند ساعته و نبودن توی این دنیا می‌ارزه...خدایااااااا

اگه این فقط یه خوابه،بذا تا ابد بخوابم
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی