هیچوقت بلد نبودن حال بدمو خوب کنن
هیچوقت بلد نبودن چجوری باهام رفتار کنن
هیچوقت منو درک نکردن
بهم حق ناراحتی ندادن
بهم حق عصبانی شدن ندادن
همیشه من باید اروم میبودم و خفه خون میگرفتم
همیشه من نه اونا
همیشه
دارم به ساعات بعدی زندگیم فکر میکنم
چیکار کنم؟؟
الان که دیگه با حرف زدن اروم نمیشم چیکار کنم؟
بشینم تو خونه
زل بزنم به درو دیوار
فکر کنم
همش فکر کنم
یه دلم میگه فردا بیدار شو
برو خونه بابا اخلاقی
بشین همه چیزو بگو بهشون
بلکم مادر براتی کاری کرد
دلم هوای ازاد میخواد
راه رفتن تو خیابون میخواد
داد زدن میخواد
دلم همه اینارو میخواد
اما افسوس
خدایا تو کنارم باش
تو ارومم کن
تو بغلم کن
تو دست بنداز تو قلبم و گرمش کن
به خودکشی فکر نمیکنم
اما دلم میخواد بمیرم