امشب داداشم داشت برگههای دفتر خاطرشو میکند
بهش گفتم نکن بعدا میبینی برات خاطره میشه
گفت الکی نوشتم گفتم ایرادی نداره بزرگ میشی میخونی میخندی
اما همچنان به کارش ادامه داد
یادم اومد از دفتر خاطرههای خودم اولین دفتر خاطرهای که داشتم کلاس سوم
بودم که دوستام و معلمام میدادم مینوشتن برام
کلاس هشتم که رسیدم اولین دفت رخاطرهای بود که خودم مینوشتم
و بعدها سر یک جریاناتی کلا برگههاشو پاره کردمو سوزوندمش
دفتر خاطره بعدیمو که برداشتم هنوز دارمش
دفترهامو با تموم شدن سال عوض میکردم
الان چخارتا دفتر خاطره دارم که این اخری سه سال زندگیمو
توش نوشتم و تقریبا همه احساساتم و زندگیم توی اون دفتره
هروفت مردم باید بدم بسوزوننش
اما الان خیلی وقته نمینویسم
همه خاطرههامم این مدلی شروع میشد:
تاریخ
ساعت و روز
و سلام خداجون
اون دفترها تقریبا همه حرفهای من با خداست
شبهایی که تنها بودم و کسی نبود من خودمو توی اون دفترها خالی
میکردم و اون دفترها همه زندگی من بود
حس میکردم خدا نشسته رو به روم و داره با لبخند به
حرفای من گوش میده
و چقدر بعد نوشتن اروم میشدم
اما الان خیلی وقته ننوشتم
خیلی وقتی قلم نگرفتم دستم تا بنویسم سلام خداجون
دلم براش تنگ شده
شاید هم بازم بنویسم همونجا چون به اینجا اعتباری نیس
میترسم پاک بشه
ولی اگر خاطرههام پاک بشه
انگار من حافظمو از دست دادم
دلم میخواد دوباره براش بنویسم
و دوباره با لبخند به حرفام گوش بده
سلام خداجون.