نمیدونم چجوری باید حرفای ذهنمو
خالی کنم...چی بگم اصلا
امامیدونم که گاهی اوقات
بعضی وقتا دلت میخوادی پتک
برداری و بکوبی به در و دیوار
تا دق دلت رو خالی کنی
دلت میخواد انقد داد بزنی
تا صدای درونت گوش همه مردمو
کر کنه..
چرا؟
سوال بزرگ بی جواب ذهن من
منی چیز خواستم
اینکه یک نفر
فقط یک نفر باشه
که تو هر حالتم...اگه خوبم
اگه بدم...اگه خوشحال ترینم
اگه ناراحت ترینم
اگه همه اینا هستم
فقط باشه
بدون هیچ حرفی
یکی که به ساز دل من کوک باشه
نره...بمونه
دستمو بگیره و قلبمو لمس کنه
مجبورم به تحمل یک جای خالی
جای خالی که اگر الان پر میشد
تمام غصههای من پر میکشیدن به
شهر خیلی خیلی دور
اما حالا که خالیه
حالا که باید زانوهامو بغل کنم
و زل بزنم به اون جای خالی
و با حسرت نگاه کنمش
نمیدونم بعدش چی بشه
نمیدونم من چجوری بشم
اره من از خودم میترسم
ازدلی که سنگ بشه میترسم
از احساسی که با یه شلیک نابود بشه میترسم
من از خودم برای اینده این جای خالی
خیلی میترسم
خدایا کمکم کن
گره کورمو خودت باز کن
من کشیدم کنار
سپردم به خودت
توکلت و علی الله